مرور خاطره ها
13 شهریور 1404 توسط فاطمه حیدری
به نام دادار تنها، یگانه بی همتا، معبود ازلی و ابدی، خاطره نویس خاطره ها .سلام ودرود برتوای خدای من…
راستی این خاطره ها ازمن چه می خواهند ؟
چرا تنهایم نمی گذارند؟
خواهش می کنم مرا رها کنید زیرا دیگر نمی توانم دوباره شمارا زندگی کنم..
گاه وبیگاه به من سر می زنند ومرا دق می دهند.
دیگر برای من تاب بازی ، دوچرخه سواری، آبنبات چوبی …مزه ندارد .بی طعم وبی رنگ شده زیرا من بچه نیستم ، بزرگ شده ام .
خاطره ها در ذهنم بدون هیچ منطقی فقط می رقصند .با هر آوازی که می شنوم با همان آواز هماهنگ می شوند.
می دانم خاطره ها قصد نابودی مرا دارند.
قطعا اینطور نیست شاید من زیا
دی بدبین شده ام.
گذشته ها می رود حال می آید ، آینده هم می آید …
وخاطره ها آن قدر بی رحم هستند که به آینده هم رحم نمی کنند وآینده هم می شودخاطره …
خاطره های خوبی برایتان آرزومندم …